سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان های عاشقانه وترسناک

این وب درباره ی رمان های عاشقانه وترسناک است ودوست دارم که چیزهایی رو می نویسم پایان ان خوش باشد
صفحه خانگی پارسی یار درباره

خانه ی شیطانی

    نظر

به نام خدا

می خوام به شما بگم که این چیزی که می نویسم ذهنی هستش 

واینم بگم که برای اولین باره دارم رمان می نویسم 

خوشحال میشم اگه نظرخودتون ومهم تراز اون رضایتتون رو بگید

 

خلاصه ای از داستان

 

پسرودختری در یک ساختمان زندگی می کردند انها باهم دوست بودند

که پدر پسر دست به کاری میزند که پسر از ان کار راضی نبود چون یک چیزی می دونست

ولی کسی اورا باورنکرد 

خوب دیگه دوستای گلم بریم سراغ داستان کاملمون 

 

در تهران پسر ودختری وجود داشتند که هم دیگر رودوست داشتند 

اسم پسر پرهام واسم دختر باران بود  هم سن بودند پدر پرهام درشرکت کار می کرد 

که هر روز باید ماموریت می رفت  و وقت نداشت که با پسرش درخانه باشد 

پدر پهرام ازدواج کرد وبعد چندروز دوباره پدرش مثل همیشه سرکار رفت 

پرهام فهمید که این زن یه کارهای عجیب می کند 

مثلا وقتی که از اسانسور پایین می اومد شبیه مارمولک میشد

پرهام دم در خونه ی باران رفت 

تق تق تق  صدای در امد باران در را وار کرد

باران          سلام پرهام خوبی  چی شده 

پرهام        سلام باران خوبی مرسی من خوبم  

پرهام ماجرای اسانسور رو تعریف کرد ولی باران باور نکرد 

یک روز که زن بابای پرهام یعنی الهه خانم داشت از اسانسور پایین می اومد 

 باران وپرهام بدوبدو پایین رفتند وخود را قایم کردند 

وقتی که اسانسور پایین امد کسی از انجا بیرون نیومد

 پرهام رفت تو اسانسور که یه دفه یه مارمو